اسلایدر

داستان شماره 1282

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1282

داستان شماره 1282

داستان عارف و پادشاه


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرف‌یاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن‌ها سپری کن
شاهزاده با تمسخر گفت: “من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش‌های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود و تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می‌رفت، از هیچ‌یک از دو عضو یادشده خارج نشد
استاد بلافاصله گفت :”جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.”
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: “پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود
عارف پاسخ داد: “نه!” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: “این دوستی است که باید به دنبالش بگردی
شاهزاده تکه نخ را برگرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت :”استاد اینکه نشد
عارف پیر پاسخ داد: “حال دوباره امتحان کن
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: “شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند

 

[ یک شنبه 22 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1281
[ یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1280

داستان شماره 1280

 

داستان دختر اروپایی و مرد سیاه پوست


بسم الله الرحمن الرحیم
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که…
یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد
دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است

 

[ یک شنبه 20 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1279

داستان شماره 1279

 

دختر زیبایی که یک روح سرکش شد


بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه داستان‌های زیادی در مورد دیده شدن ارواح و یا شنیدن صداهای عجیب و غریب از خانه‌هایی که در آنها اتفاق بدی رخ داده است و صاحبانشان کشته شده‌اند، به گوش می‌رسد اما صحت بیشتر این موارد به اثبات نرسیده است. در تمام دنیا داستان‌ها و افسانه‌های بسیاری در مورد ارواح شنیده می‌شود که بخشی از تاریخ کشورها را تشکیل می‌دهند.
در دنیا عده زیادی وجود دارند که بی‌رحمانه و بی‌گناه کشته شده‌اند و مردم بر اساس باورهای عامیانه فکر می‌کنند که روح این افراد در آرامش نیست و برای گرفتن انتقام و اجرای عدالت در اطراف محل مرگشان پرسه می‌زنند. افرادی که در زمینه ماوراء‌الطبیعه تحقیق می‌کنند معتقدند که اثبات یا رد چنین مسائلی نیازمند تحقیقات بسیار است.
یکی از داستان‌های ارواح که نسل به نسل و بیش از ۴قرن است، در مکزیک نقل‌می‌شود افسانه‌زن‌نالان است. داستان زنی است که در نیمه‌های شب با ناله و شیون گریه کرده و دائم فرزندانش را صدا می‌زند؛ «کودکانم، کودکان بی‌گناه من». ادعا می‌شود ناله‌های این زن آن‌قدر بلند و جانسوز است که تقریبا در تمام شهر شنیده می‌شود. بعضی از مردم ادعا می‌کنند که حتی روح این زن را دیده‌اند که لباسی کهنه و پاره به تن دارد و روی آن لکه‌های خون دیده می‌شود.
اما داستان این گریه‌های شبانه به این قرار است که :
در حدود ۴۶۰ سال پیش یعنی در سال ۱۵۵۰ در مکزیک دختری دورگه سرخ‌پوست و اسپانیایی به نام لوئیزا دونا -لوئیزا که البته در بعضی از داستان‌ها ماریا نامیده می‌شود- زندگی می‌کرد. زیبایی این دختر به حدی بود که گفته می‌شد زیباترین دختر دنیاست.
همین زیبایی باعث شده بود تا دچار غرور شود. هرچه ماریا بزرگ‌تر می‌شد غرور او نیز بیشتر می‌شد تا حدی که حتی جواب خواستگارانی که در دهکده داشت را نیز نمی‌داد و عقیده داشت زیباترین دختر دنیا باید با زیباترین مرد ازدواج کند. در یکی از روز‌هایی که او در انتظار مرد رویاهایش سوار بر اسب سفید بود، یکی از نجیب‌زادگان اسپانیایی به نام دون نونو مونتکلاس که به مکزیک مهاجرت کرده بود و اتفاقا چهره‌ای زیبا داشت وقتی از دهکده آنها گذر می‌کرد با ماریا آشنا شده و با او ازدواج کرد.
در این زمان ماریا تصور می‌کرد که خوشبخت‌ترین زن روی کره زمین است و این خوشبختی با به دنیا آمدن فرزندانش تکمیل شد. آنها صاحب سه فرزند شده بودند. در این مدت دون نونو برای دیدن پدر و مادرش مرتب به شهر می‌رفت و بازمی‌گشت تا اینکه در یکی از همین سفر‌ها رفت و هیچگاه بازنگشت. پس از گذشت چند ماه ماریا برای یافتن همسرش به شهر رفته و بالاخره او را پیدا کرد اما یکباره با صحنه‌ای باور نکردنی روبه‌رو شد. او، همسرش را در میان یک جشن عروسی یافت؛ دون نونو داشت با دختری از یک خانواده متمول اسپانیایی ازدواج می‌کرد.
در این هنگام ماریا ساکت نمانده و به همه گفت که من همسر این مرد هستم اما دون نونو گفته‌های او را تکذیب کرد و گفت من هرگز با زنی بی‌اصالت مانند تو ازدواج نخواهم کرد و ماریا را به طرز بدی از جشن بیرون کردند. ماریا درمانده و مستاصل، با حس کینه‌ای عمیق به دهکده بازگشت و در یک حمله جنون آنی به طرز فجیعی کودکان خود را با ضربات چاقو به قتل رساند.
پس از چند ساعت وقتی کمی آرام شد تازه فهمید که چه کاری انجام داده است، ماریا دیوانه‌وار جیغ می‌زد و با لباس‌هایی که غرق در خون بود در خیابان می‌دوید که دستگیر شد و به جرم قتل فرزندانش مدتی زندانی و بعد از آن به اعدام محکوم شد. زن جوان لوئیزا در میدان اصلی شهر و در ملاءعام به دار آویخته شد و جسد او مدت‌ها بر دار باقی ماند تا عبرتی باشد برای دیگران. اما این پایان داستان او نبود زیرا از آن به بعد مردم مکزیکوسیتی بعد از گذشت این همه سال هنوز تصور می‌کنند که صدای او در گوشه و کنار شهر و در اطراف خانه‌ای که کودکانش را در آنجا به قتل رسانده بود به گوش می‌رسد که با گریه و ناله فرزندان خود را صدا می‌زند. به همین دلیل مردم نام او را لا لورنا به معنی زنی که ناله می‌کند گذاشته‌اند

 

[ یک شنبه 19 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1278
[ یک شنبه 18 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1277
[ یک شنبه 17 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1276
[ یک شنبه 16 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1275

داستان شماره 1275

 

حکايت عابد عجول و احاديث در مورد عجله

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد عابدي، زني ديندار و زيبا رو را به ھمسري برگزيد.چندي گذشت ولي آن دو بچه دار نمي شدند.تا اينکه عابد به درگاه خداوند دعا کرد و رحمت و بخشايش خداوند شامل حالش شد.
به ھمين زودي ھا پسرمان به دنيا مي آيد.نام نيکي »: روزي به زنش گفت برايش انتخاب مي کنيم و در تربيتش تلاش فراوان انجام تا احکام دين و راه و رسم زندگي را بياموزد.چنان که در مدتي کوتاه مرد معروفي شود و چشم ما از از کجا ميداني که فرزند ما پسر است؟اگر ھم »: زن گفت «. ديدن او روشن گردد
پسر باشد چه تضميني دارد که او پسر معروفي شود و تا آن زمان زنده بمانيم و شاھد بزرگ شدن او باشيم.حرف ھاي تو شبيه آن مردي است که ھمسايه ي بازرگاني بود.بازرگان روغن مي فروخت و ھر روز بک مقداري از آن را به مرد ھمسايه مي داد.مرد مقداري از آن را مي خورد و بقيه را در کوزه اي نگه مي داشت تا اينکه کوزه اگر اين روغن را به بازار »: پر شد.روزي مرد کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت ببرم و بفروشم مي توانم پنج گوسفند بخرم.ھر کدام از اين ھا پنج بره به دنيا مي آورند.اگر يک سال طول بکشد گله اي بدست مي آورم و ثروتمند مي شوم.بنابراين ازدواج مي کنم و براي من پسري خواھد بود که او را علم و ادب بياموزم.اگر حرف مرا گوش ندھد با ھمين عصا تنبيه اش مي کنم در اين فکر بود که عصايش را بلند کرد و از سر غفلت به کوزه زد و آن را شکست.روغن بر سر و .« رويش پاشيد و ھمه جا را کثيف کرد
وقتي عابد اين داستان را شنيد ساکت شد و ديگر چيزي نگفت.تا اينکه پسرش به دنيا آمد.او و ھمسرش شاد شدند و نذري که کرده بودند ادا کردند و مشغول بزرگ کردن و تربيت او شدند.روزي زنش مي خواست به حمام برود پسر را به عابد سپرد و راھي شد.ساعتي اگر گذشت.يکي از سربازان پادشاه به ديدار عابد آمد تا او را با خود نزد پادشاه ببرد.عابد گفت کمي تحمل کني ھمسرم بر مي گردد و من بچه را به مي سپارم و با خيال آسوده با تو مي آيم
پادشاه دستور داده است ھمين الان پيش او برويم نبايد تاخير کرد چون کار »: سرباز گفت مھمي پيش آمده است و مي خواھد با تو در ميان بگذارد
عابد در خانه راسويي داشت که با آنھا يکجا زندگي مي کرد.او را مثل يکي از اعضاي خانواده پرورش داده بودند و خيلي دوستش داشتند.راسو چون با انسان ھا بزرگ شده بود،رفتار آنھا را مي دانست.بنابراين عابد راسو را با پسرش تنھا گذاشت و رفت.ناگھان ماري به سوي گھواره ي کودک رفت تا او را ھلاک کند. راسو مار را ديد به سرش پريد و او را کشت و پسر را خلا ص کرد.
وقتي عابد بازگشت راسو را غرق خود ديد.با خودش فکر کرد که راسو پسرش را کشته است به ھمين خاطر غرق خون شده است.دنيا دور سرش چرخيد و بيھوش افتاد.وقتي به ھوش آمد عصايش را برداشت و بدون اين که مطمئن شود کار راسو است،راسو با ضربه ي او کشته شد.عابد وقتي وارد اتاق شد پسرش را صحيح و سالم ديد و جسد ماري را کنارش ديد که تکه تکه شده بود.آنقدر ناراحت شد که بر سر و رويش کوبيد و پشيمان شد.اما ديگر پشيماني سودي نداشت چون راسو مرده بود.
اي کاش اين کودک ھرگز به دنيا نمي آمد تا من با او انس »: عابد ناله کنان فرياد مي زد گيرم.من به سبب دوست داشتن بيش از حد فرزندم خون ناحقي را ريختم و کار بيھوده اي  انجام دادم.کدام مصيبت از اين بزرگتر که جانور بي گناھي را بکشم و حق را ناحق کنم ھر کس در کارھا عجله »: زن عابد وقتي بر گشت و ماجرا را شنيد بسيار ناراحت شد و گفت کند و صير و برباري را کنار بگذارد اين بلا سرش مي آيد

 

[ یک شنبه 15 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1274
[ یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1273

داستان شماره 1273

هیچ چیز بی دلیل نیست


بسم الله الرحمن الرحیم
" داستان کوتاه حکمت خدا يک داستان زيباي واقعي که به ما مي آموزد هيچ رويدادي بي دليل نيست . کشيش تازه کار و همسرش براي نخستين ماموريت و خدمت خود کـه بازگشايي کليسايي در حومه بروکلين ( شهر نيويورک ) بود در اوايل ماه اکتبر وارد شهر شدند . زماني که کليسا را ديدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کليسا کهنه و قديمي بود و به تعميرات زيادي نياز داشت . دو نفري نشستند و برنامه ريزي کردند تا همه چيز براي شب کريسمس يعـنـي 24 دسامبر آماده شود . کمي بيش از دو ماه براي انجام کار ها وقت داشتند . کشيش و همسرش سخت مشغول کار شدند .
ديوار ها را با کاغذ ديواري پوشاندند . جاهايي را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار هاي ديگري را که بايد مي کردند ، انجام دادند . روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقريباً رو به پايان بود . روز 19 دسامبر باران تندي گرفت که دو روز ادامه داشت . روز 21 دسامبر پس از پايان بارندگي ، کشيش سري به کليسا زد ، وقتي وارد تـالار کليسا شد ، نزديک بود قلب کشيش از کار بيافتد . سقف کليسا چکه کـرده بود و در نتيجه بخش بزرگي از کاغذ ديواري به اندازه اي حدود 6 متر در 5/2 متر از روي ديوار جلويي و پشت ميز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود . کشيش در حالي که همه خاکروبه هاي کف زمين را پاک مي کرد ، با خود انديشيد که چاره اي جز به عقب انداختن برنامه شب کريسمس ندارد . در راه بازگشت به خانه ديد که يکي از فروشگاه هاي محلّه ، يک حـراج خيريه برگزار کرده است . کشيش از اتومبيلش پياده شد و به سراغ حـراج رفت . در بين اجناس حراجي ، يک روميزي بسيار زيباي شيري رنگ دستبافت ديد که به طرز هنرمندانه اي روي آن کار شده بود . رنگ آميزي اش عالي بود . در ميانه رو ميزي يک صليب گلدوزي شده به چشم مي خورد . روميزي درست به اندازه سوراخ روي ديوار بـود . کشيش روميزي را خريد و به کليسا برگشت . حالا ديگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندي که از جهت رو به روي کشيش مي آمد دوان دوان کوشيد تا به اتوبوسي که تقريباً در حال حرکت بود برسد ، ولي تلاشش بي فايده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدي 45 دقيقه ديگر مي رسيد . کشيش به زن پيشنهاد کرد که به جاي ايستادن در هواي سـرد به درون کليسا بيايد و آنجا منتظر شود . زن دعوت کشيش را پذيرفت و به کليسـا آمـد و روي يکي از نيمکت هاي تالار نيايش نشست . کشيش رفت نردبان را آورد تا روميـزي را روي ديوار نصب کند . پس از نصب ، کشيش نگاه رضايت مندانه اي به پرده آويخـتـه شـده کرد ، باورش نمي شد که اين قدر زيبا باشد . کشيش متوجه شد که زن به سوي او مي آيد . زن پرسيد : اين روميزي را از کـجا گرفته ايد ؟ و بعد گوشه روميزي را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزي شده بود . اين ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگي او بودند . او 35 سال پيش اين روميزي را در کشور اتريش درست کرده بود . وقتي کشيش براي زن شرح داد کـه از کجا روميزي را خريده است . باورکردنش براي زن سخت بود
[ سپس زن براي کشيش تعريف کرد که چگونه پيش از جنگ جهاني دوم ، او و شوهرش در اتريش زندگي خوبي داشتند ، ولي هنگامي که هيتلر و نازي ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتريش را ترک کند . شوهرش قرار بود که يک هفته پس از او ، به وي بپيوندد ولي شوهرش توسط نازي ها دستگير و زنداني شد و زن ديگر هرگز شوهرش را نديد و هرگز هم به ميهنش برنگشت . کشيش مي خواست روميزي را به زن بدهد ، ولي زن گفت : بهتر است آن را براي کليسا نگه داريد . کشيش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبيل به خانه اش برساند و گفت اين کمترين کاري است که مي توانم برايتان انجام دهم . زن پذيرفت . زن در سوي ديگر شهر ، يعني جزيره استاتن Staten Island زندگي مي کرد و آن روز براي تميز کردن خانه يک نفر به اين سوي شهر آمده بود . شب کريسمس برنامه عالي برگزارشد . تالار کليسا تقريباً پـر بود . موسيقي و روح حکمفرما بر کليسا فوق العاده بود . در پايان برنامه و هنگام خداحافظي ، کشيش و همسرش با يکايک ميهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسياري از آنها گفتند که بازهـم بـه کليسا خواهند آمد . وقتي کشيش به درون تالار نيايش برگشت مرد سالمندي را که در نزديکي کليسا زندگي مي کرد ، ديد که هنوز روي نيمکت نشسته است . مرد از کشيش پرسيد کـه اين روميزي را از کجا گرفته ايد ؟ و سپس براي کشيش شرح داد که همسرش سال ها پيش در اتريش که روميزي درست شبيه به اين درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو روميزي عيناً شکل هم باشند . مرد به کشيش گفت که چگونه توسط نازي ها دستگير و زنداني شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پيدا کند
پس از شنيدن اين سخنان ، کشيش به مرد گفت : اجازه بدهيد با ماشين دوري بزنيم و با هم گفت و گويي داشته باشيم . سپس او را سوار اتومبيل کرد و به جزيره استاتن و خانه زني که سه روز پيش او را ديده بود ، برد . کشيش به مرد کمک کرد تا از پله هاي ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتي جلوي در آپارتمان زن رسيد ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتي زن در را باز کرد ، صحنه ديدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدني بود ... آنچه خوانديد يک داستان واقعي بود که توسط کشيش راب ريد گزارش شده است

 

[ یک شنبه 13 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1272

داستان شماره 1272

داستان باحال ( س ك س بی سابقه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه بنده خدایی میگفت
همه چیز رو ردیف کرده بودم برای یک سکس بی سابقه
بابا و مامانم رو فرستادم خونه ی خاله و عمّه
خونه برای سکس با دوست دخترم آماده ی آماده بود
حساب همه چی رو هم کرده بودم رفتم دنبال دوست دخترم
دیدم زودتر از من ، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم ؛ منتظرمه
خدائیش دختر پایه ایه خیلی دوسش دارم
من و اون وقتی همدیگرو دیدیم ، آروم و قرار نداشتیم تو ذهن من فقط یه چیز میگذشت
اونم این که وقتی رفتیم خونه چطور .... احتمالا اونم به همین چیزا فکر می کرد
چون اولین بار بود که می خواستیم سکس رو تجربه کنیم
هم من و هم اون سوار ماشین شدیم دربست گرفتم رسیدیم در خونه
با موبایل دوست دخترم زنگ زدم خونه که ببینم همه چی ردیفه یا نه
نکنه کسی خونه باشه ! دیدم کسی خونه نیست با خودم گفتم : ایول
دیگه دل تو دلم نبود .می دونستم سه ساعت زمان داریم
وباید از این سه ساعت بهترین استفاده رو کرد
در حیاط رو باز کردم از راه پله ها رفتیم بالا
حواسم به واحدهای همسایه بود که مارو نبینن که یه وقت آمار منو به بابام اینا ندن
سریع دو طبقه رو رفتیم بالا نفهمیدم از در حیاط چطور رسیدیم در آپارتمان
کلید رو انداختیم توی در ورودی آپارتمان که بریم تو
چشمت روز بد نبینه خیلی برام عجیب بود
یه اتفاقی افتاد که اصلا فکرش رو نمی کردم
یعنی محال بود که یه همچین اتفاقی بیفته .کلید توی در شکست
هر چی تلاش کردم که یه جوری کلید رو در بیارم نشد که نشد
کلی برا این لحظه برانامه ریزی کرده بودم کلی براش فکر کرده بودم
مدتها بود تو آرزوهام این لحظه رو تصور می کردم
لحظه ای که من و اون با هم تنها بشیم.... گفتم عیب نداره
تو این سه ساعت وقت هست .می رم کلید ساز میارم
به دوست دخترم گفتم : بریم کلید ساز بیاریم
اونم که پایه تر از من بود گفت : بدو بریم که به لاقل برسیم بریم یه حالی ببریم
وقتی انرژی مثبتش رو دیدم
انگیزم برای پیدا کردن کلید ساز چند برابر شد سریع از پله ها اومدیم پایین اومدیم سر خیابون .روزجمعه
حالا کلید ساز از کجا گیر بیاریم سریع یه دربست دیگه گرفتم
بعد از یک ساعت چرخیدن تو خیابون یه کلید ساز پیدا کردیم
گفتم : آقا داستان از این قراره که کلید توی در شکسته
گفت : بریم درستش کنیم .اومدیم در خونه
به دوستم گفتم : تو برو تو ایستگاه اتوبوس سرکوچه بشین تا وقتی هم من بت زنگ
نزدم نیا .اگه یکی از همسایه ها تو رو تو آپارتمان ببینه خیلی ضایع میشه
اونم که همیشه منو شرمده می کرد گفت
اشکالی نداره عزیزم، من تو ایستگاه نشستم و منتظر زنگتم
دردسرت ندم .کلید ساز گفت باید قفل عوض بشه
دوباره یه دربست دیگه تا قفلسازی و آوردن یک قفل جدیدبرای در خونه
اومدیم و قفل رو عوض کردیم .همین که لحظات آخر کار کلید ساز بود
مادرم زنگ زد موبایلم که ما با خالت اینا داریم میاییم خونه
برو یه سری خرید کن و .... ای تف به این شانس .همه ی نقشه هام نقس بر آب شد
و نشد که آرزوم به واقعیت بپیونده... اون روز کلی پول از تو جیبم رفت
کلی هم حساب کتاب که جرا قفل خونه عوض شده به ننه بابام دادم
آخرشم شرمنده روی دوست دخترمون شدیم آرزوی اون سکس بی سابقه موند به دلمون
از اون رو زتا به حالا همش این سوالم تو ذهنمه که :
من حساب همه چی رو کرده بودم چی شد که نشد بریم خونه و کلید آهنی(میفهمی چی میگم ، کلید آهنی
توی در شکست .کجای کارم اشتباه بود که همین یه دونه موقعیت رو هم که پیش اومده بود از دست دادم
............ .......
وقتی همه ی حرفاش تموم شد ، اونجایی که محاسبه نکرده بود رو براش توضیح دادم
بهش گفتم : گاهی اوقات می شود که که محبی از محبای اهل بیت قصد گناه می کنه ، تمام
مقدمات گناه رو هم برای خودش فراهم می کنه و خودش رو آماده ی گناه می کنه .
دیگه قدمی تا گناه فاصله نداره .فقط یک قدم می خواهد تا گناه به ثمر بنشینه
یه دفه میبینه تمام صحنه عوض شده و دیگر موفق به انجام گناه نشد
با خودش فکر می کنه که چی شد که نتونست گناه کنه
تو محاسبات خودش که اشتباهی نکرده بود
پس چرا موفق به انجام گناه نشد ؟؟
کمی فکر .... کمی فکر .........کمی فکر ..........آره
آره داداش من .تو اون لحظه خدا کمکش می کنه تا راهش رو کج نکنه
خدا همیشه و همیشه ما را به یاد داره
حتی لحظه ی گناه ما را فراموش نمی کنه
تازه می دونی تو بعضی از تشرفات هست که  امام زمان به خاطر زیادی گناهان ما در پیشگاه خدا گریه می کنند
 راستی داشتی عجب جای خطرناکی می رفتی
خدا رحم کرد کلید جهنم توی در شکست
وقتی حرفام تموم شد ، دیدم دانه های درّ مانند اشک به روی صورت صاف و زیباش
روان شدن و داره زیر لب زمزمه می کنه
پروردگارا ! غلط کردم
خدایا !ممنونم که تنهام نذاشتی ، حتی لحظه ی گناه

 

[ یک شنبه 12 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1271

داستان شماره 1271

داستان عبرت انگیز توبه نصوح


بسم الله الرحمن الرحیم
نَصوح مردى بود شبیه زنها ، صورتش مو نداشت و سینه‌هایی برجسته چون سینه زنها داشت و در حمام زنانه کار مى کرد.
او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ارضای شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و کسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد.
دختر شاه مایل شد که به حمام آمده و کار نَصوح را ببیند.
نصوح جهت پذیرایى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص ندیمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد .
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. طبق این دستور مأمورین ، کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند، همین که نوبت به نصوح رسید با اینکه آن بیچاره هیچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت:
خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد .
به مجرد این که نصوح توبه کرد، ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد . پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد.
این بود که بر توبه‌اش ثابت‌قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد :که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت.
هر مقدار مالى که از راه گناه تحصیل کرده بود در راه خدا به فقرا داد
و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید .
اتفاقاً شبى در خواب دید کسى به او مى گوید :
« اى نصـــوح! چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است ؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد . »
همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و به این ترتیب گوشتهاى حرام تنش را آب کند .
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا میکرد.
از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست ؟
تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است ، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیمش نمایم .
لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد ، به آن حیوان نیز مى داد و مواظبت مى کرد که گرسنه نماند.
خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر و عوائد دیگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حکومت نموده و مردمى که در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود .
از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت :
من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست .
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن نزد ما حاضر نیست ما مى رویم که او را و شهرک نوبنیاد او را ببینیم .
پس با خواص درباریانش به سوى محل نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود ، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت ، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، مالم را به من رد کن . نصوح گفت : چنین است .
دستور داد تا میش را به او رد کنند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى ، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى .
گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منفول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم . تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غایب شدند .
———————–
در خاتمه این بحث نیز به روایتى از امام جعفر صادق علیه السلام اشاره مى شود که به اهمیت و اثرات توبه نصوح تأکید دارد .
معاویة بن وهب گوید ، شنیدم حضرت صادق (ع) مى فرمود :چون بنده ، توبه نصوح کند، خداوند او را دوست دارد و در دنیا و آخرت بر او پرده پوشى کند.
من عرض کردم : چگونه بر او پرده پوشى کند؟
حضرت علیه السلام فرمود : هر چه از گناهان که دو فرشته موکل بر او نوشته اند، از یادشان ببرد و به جوارح و اعضاى بدن او وحى فرماید که گناهان او را پنهان کنید و به قطعه هاى زمین که در آنجاها گناه کرده وحى فرماید که پنهان دارید، آنچه گناهان که بر روى تو کرده است . پس دیدار کند خدا را هنگام ملاقات او و چیزى که به ضرر او بر گناهانش گواهى دهد، نیست.
(منبع : اصول کافى ، ج ۴ ، ص ۱۶۴)
در مجمع آمده که معاذ بن جبل گفت:
یا رسول اللّه توبه نصوح چیست؟ فرمود:
أن یتوب التّائب ثمّ لا یرجع فى ذنب کما لا یعود اللبن الى الضرع
یعنى توبه کند بعد به گناه برنگردد چنان که شیر به پستان باز نمی گردد. چون بنده اى توبه نصوح کند، خدا دوستش دارد و گناهانش را در دنیا و آخرت بپوشاند

 

[ یک شنبه 11 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1270

داستان شماره 1270

جزای ظلم به پیرزن بیچاره

 

بسم الله الرحمن الرحیم
میگویند در مملکتی وقتی سلطان آن دیار از دنیا رفت پسر او که بسیار عادل و نیکوکار بود در جای وی نشست و سلطان گردید. او در آن موقع هیجده سال داشت. سلطان جدید روزی که بر تخت نشست اول خدای عزوجل را شکر نمود سپس خطاب به زیر دستان خود گفت: بعد از این باید با خلق خدا نیکویی کنید. رعایت حال رعایا را بنمائید. ضعیفان را اذیت نکنید. حرمت دانایان را حفظ کنید. با نیکان هم صحبت باشید و از بدان دوری کنید
بعد خدا و فرشتگان را بر خود گواه گرفت که اگر کسی بر خلاف این دستورات رفتار کند او را خواهد کشت. همه گفتند: چنین می کنیم و فرمانبردار هستیم.ولی چون چند روز گذشت همه باز هم بیدادگری و ظلمی را که داشتند را پیش گرفتند. و سلطان ناچار با ایشان به مدارا روزگار می گذرانید تا اینکه پنج سال بدینگونه گذشت
روز سلطان سپهسالاری را به حکمرانی آذربایجان گماشت. این سپهسالار بسیار توانگر و قوی بود. روزی او به هوس افتاد که در حوالی شهری که در آن حاکم بود باغی برای تفریح بسازد. چند قطعه زمین که مورد پسندش واقع شد را انتخاب نموده و خرید. ولی در میان آن زمینها یک قطعه زمین کوچک متعلق به یک پیرزن بود. آن پیرزن مخارج زندگانی خود را به این شکل اداره میکرد که با محصولی که از آن زمین به دست میاورد هر روز چهار عدد نان می پخت یکی را میداد و روغن چراغ میخرید و با یکی دیگه از آنها خورشت تهیه می کرد و دو تای دیگر را موقع چاشت و موقع شام می خورد . و در نهایت مشقت و سختی روزگار را می گذراند
سپهسالار کسی را پیش پیرزن فرستاد که: این تکه زمین را بفروش. ولی پیرزن گفت: من آن زمین را نمی فروشم. چونکه قوت و روزی من از آنجا است و کسی قوت و روزی خود را نمی فروشد. سپهسالار گفت: قیمت آن را میدهم یا اینکه به عوض آن زمین دیگری به تو میدهم که دخلش چند برابر باشد.پیرزن گفت: آن زمین از پدر و مادرم به من میراث رسیده است و آن را نمی فروشم

سپهسالار به سخن پیرزن گوش نداد و با زور زمین را گرفت و آن را دیوار کشی کرد. پیرزن به گرفتن عوض آن زمین یا گرفتن پول آن راضی شد. ولی سپهسالار آن را هم به او نداد. پیرزن خود را به قدمهای سپهسالار انداخت تا شاید به او رحم نماید ولی او اینگونه ننمود. خلاصه هر کاری کرد دادش به جایی نرسید. پس نا امید از پیش او بیرون آمد
هر وقت سپهسالار به شکار می رفت. پیرزن بر سر راه او می نشست و چون او را میدید. بانک برداشته و قیمت را می خواست. ولی او هیچ جوابی نمی داد و به او اعتنایی نمی کرد
دو سال گذشت و پیرزن سخت و درمانده و بیچاره گردید. با خود گفت: تا کی بر آهن سرد بکوبم؟ خداوند دست بالای دست بسیار آفریده است. این والی جبار چاکر و دست نشانده سلطان است. باید بروم و شکایت خود را به او بگویم شاید که او به عدل و انصاف رفتار نماید. در این باره با هیچ کس حرف نزد و با رنج و دشواری زیادی از آذربایجان به مداین آمد و چون درگاه سلطان را دید با خود گفت: کسی نمی گذارد که من پیش سلطان بروم. مرا به خانه والی آذربایجان که چاکر این پادشاه است راه ندادند چگونه مرا به درگاه سلطان راه میدهند؟ چاره این مشکل این است که در این نزدیکی جایگاهی بدست بیاورم و بپرسم که سلطان چه وقت برای شکار به صحرا می رود پس در آن موقع پیش او بروم و قضیه ام را به او بگویم
از قضا آن سپهسالار ظالم برای کاری به مداین آمده بود و در درگاه سلطان حاظر شده بود. روزی سلطان عازم شکار شد و پیرزن خبر یافت که او به شکار خواهد رفت. پیر زن برخواست و پرسان پرسان با رنج فراوان به آن شکارگاه آمد و در پشت خاکی نشست و آن شب در آنجا خوابید.
روز دیگر سلطان رسید و بزرگان و لشگر او پراکنده شده و مشغول شکار گشتند. و خود سلطان به تنهایی در شکار گاه میگشت. پیرزن چون سلطان را تنها دید از پشت خاشاک بر خاست و پیش آمد و جریان خود را بیان کرد و گفت: ای سلطان دادگر حق من ضعیفه را بده
سلطان نیز با دقت و مهربانی به حرفهای پیرزن گوش داد و گفت: هیچ ناراحت نباش اکنون چند روز استراحت کن بعد تو را به شهر خودم می فرستم و داد تو را می ستانم.آنگاه یکی از فراشان را صدا کرده و به او گفت: این زن را بر اسبی سوار کن و او را به بزرگ این قریه بسپار و هر روز نان و گوشت و هر ماه پنج هزار دینار از خزانه ما را به او برسان تا روزی که ما او را از تو طلب کنیم.پس فراش طبق دستور رفتار کرد
 چون سلطان از شکار باز کشت هر روز می اندیشید که چگونه بفهمد که پیرزن درست گفته است. پس به خادمی امر کرد که به فلان محل برود و فلان غلام که به او اعتماد بسیار داشت را بیاورد. خادم رفت و آن غلام را آورد
سلطان گفت ای غلام میدانی که من غلامان شایسته ای دارم ولی از میان همه آنها تو را انتخاب کرده و به تو اعتماد نمودم. باید مقداری پول از خزانه بگیری و به فلان شهر و فلان محله بروی وبیست روز در آنجا بمانی و به مردمان آنجا چنان نشان بدهی که به دنبال یک غلام فراری بدانجا آمده ای.بعد با افراد آن محله تماس بگیری و در میان سخن بپرسی  که در در این محله پیرزن فلان نام بوده ولی حالا نیست کجا رفته است و زمینش را چه کرد؟ آنگاه جواب گرفته و نتیجه را به من گزارش بده
غلام گفت: فرمانبردارم. و رفت و بدان شهر وارد شد و بیست روز در آنجا ماند و طبق دستور سلطان رفتار کرد و آن سوالات را پرسید و همه آنها همان چیزی را گفتند که پیرزن گفته بود غلام بازگشت و تمام قضایا را با دقت برای سلطان تعریف کرد
آن شب سلطان از روی ناراحتی نتوانست بخوابد. روز دیگر وزیر را فورا احضار کرد و گفت: هنگامی که بزرگان و دانشمندان در بارگاه حاضر شدند و فلان سپهسالار آمد او رادر دهلیز بنشان تا بگویم که چه باید کرد. چون همه بزرگان حاضر شدند وزیر چنان کرد که سلطان دستور داده بود. سلطان رو به بزرگان مجلس کرد و گفت: از شما سوالی می پرسم. چنانچه میدانید به راستی جواب دهید
آنها گفتند: فرمانبرداریم
سلطان گفت: این سپهسالار که امیر آذربایجان است چقدر سرمایه نقدی دارد؟ گفتند: تقریبا یک میلیون دینار که اصلا بدان احتیاج ندارد
گفت: چقدر متاع دارد؟ گفتند پانصد هزار دینار
گفت: چقدر جواهر دارد؟ گفتند ششصد هزار دینار
گفت: چقدر ملک و مستغلات و باغ دارد؟ گفتند در خراسان و عراق و فارس و آذربایجان هیچ ناحیه و شهری نیست که او در آنجا چند پاره ملک و کاروانسرا و حمام و غیره نداشته باشد
گفت چقدر اسب و اشتر دارد؟ گفتند: بیش از سی راس
سلطان گفت: یک نفر هست که پرستنده خداوند متعال است ولی ضعیف و بی کس و بیچاره بوده و در همه جهان دو تا نان دارد که یکی را صبح و یکی را شب می خورد. اگر چنین شخصی مورد ظلم این مرد ثروتمند واقع شود و او این دو تا نان خشک را از این فرد فقیر و بیچاره بگیرد و او را محروم گرداند جزای او چه می باشد؟ همگی گفتند: این شخص مستوجب بدترین عقوبتها است
سلطان گفت: هم اکنون پوست از تنش جدا کنید و گوشتش را به سگان بدهید. بعد پوستش را با کاه پر کنید و به دروازه شهر بیاویزید. و هفت روز منادی ندا کند که: هر کس بعد از این ستم و ظلم کند با او اینگونه رفتار می شود
سپس به آن فراش گفت: ای فراش برو و آن پیرزن را بیاور. بعد از آمدن پیرزن سلطان به او گفت: جزای آن کسی که به تو ظلم کرده بود را دادم و خانه ها و باغهایی که زمین تو در میان آن است را به تو بخشیدم. سپس دستور داد تا مال و اموال زیادی به او بدهند و او را به سلامت به وطن خویش باز گردانند

 

[ یک شنبه 10 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1269

داستان شماره 1269

نفرین پدر بر پسر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
سالی حضرت علی ( ع ) به همراه فرزندش امام حسن ( ع ) در مکه مشرف بود. شبی به طواف خانه کعبه آمدند.وقتی که پاسی از شب گذشت و جمعیت به خانه ها رفتند صدای ناله ای شنیده میشد و یک نفری به زبان شعر و غیر شعر مناجات می کرد و زار زار می گریست.
حضرت علی ( ع ) به فرزندش فرمود: برو صاحب این مناجات و ناله را به نزد من بیاور. حضرت امام حسن ( ع ) به سراغ آن مرد رفت و فرمود: به خدمت پسر عموی رسول خدا بیا. او گفت: شنیدم و اطاعت می کنم
پس فوری آمد و سلام داد و جواب سلام شنید. حضرت فرمود: تو که اینگونه به درگاه خدا رفته ای و مناجات می کنی چه حاجتی داری؟ او عرض کرد: یا علی! حقیقت مطلب این است که پدرم مرا نفرین کرده و من اکنون به نفرین او مبتلا شده ام
علی (ع ) فرمود:چه باعث شد که پدرت نفرینت کند؟ او عرض کرد: من در ایام جوانی به مصیبت و لهو و لعب اشتغال داشتم و از هیچ معصیتی بر کنار نبودم و هر چه پدرم مرا از گناه منع می کرد و نصیحتم می نمود هیچ اثری در من نداشت و من همچنان در معصیت آلوده بودم و او هر چه بیشتر نصیحت می کرد من بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی من مشغول به لهو و لعب و معصیت بودم پدرم آمد و باز دریچه نصیحت را باز کرد و بنا کرد مرا نصیحت کردن.در این حال من عصبانی شدم چوبی برداشتم پدرم را زدم و وی روی زمین افتاد. بعد فوری برخاست و گفت: من الان می روم مسجد الحرام و تو را نفرین می کنم.گفتم هر کجا می خواهی برو و هر چه می خواهی بکن
او به مسجد الحرام رفت و من هم دنبال سرش رفتم. دیدم دستها را بلند کرد و گفت: خدایا تو از برای پدرم حقی مقرر فرموده ای و همه فرزندان مدیون حقوق والدین می باشند تو انتقام مرا از این فرزندم بگیر زیرا هر چه نصیحتش میکنم در او اثری ندارد و او به من بد می گوید
هنوز نفرین پدرم تمام نشده بود که نصف بدنم فلج شد و خشکید. من بعد از مدتی از کرده های خود پشیمان شدم. پس نزد پدرم رفتم و به او التماس کردم که از من بگذرد و به او گفتم: من جاهل بودم و نفهمیدم حالا از کرده خود پشیمانم دعا کن که خداوند متعال مرا شفا دهد
آنقدر التماس کردم و گریه ها نمودم تا آنکه راضی شد و قبول کرد و گفت: مرا ببر به همان موضعی که نفرین کردم همانجا دعا کنم تا خوب بشوی. من شتری آوردم و پدرم را سوار کردم و خودم نیز عقب آن شتر می آمدم و مرکب او را می راندم تا اینکه رسیدم به زمین سنگلاخ و ناهمواری یک دفعه مرغی از لابه لای سنگی به هوا پرید و شتر رم کرد. پدرم از بالای شتر بر زمین افتاد و سرش شکست و وقتی که توجه کردم دیدم پدرم مرده است. همانجا او را دفن کردم و به منزل بر گشتم و حالا هم در اینجا هستم
حضرت فرمود : چون پدرت از تو راضی شده بود حالا من دعا می کنم تا خدا شفایت دهد و اگر رضایت پدر نبود من در باره ات دعا نمی کردم. آنگاه حضرت علی ( ع ) دستها را به عنوان دعا بلند کرد و دعا نمود و سپس دست مبارک بر بدن وی مالید و او شفا یافت

 

[ یک شنبه 9 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1268

داستان شماره 1268

داستان دختر زیبا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ
ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ
........ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ
ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ،
ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ!!!؟
ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، بی پناه ﻣﺎﻧﺪﻡ.
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑﺲ ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭ
ﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ
ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ
ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ

 

[ یک شنبه 8 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1267
[ یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1266

داستان شماره 1266

شيره فروش و حجاج
 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى ((حجاج بن يوسف ثقفى )) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسى )) در بازار گردشى مى كرد. شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى گفت : اين شير را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آينده روى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش ‍ تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمايه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت
آنگاه ((دختر حجاج بن يوسف )) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم . اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند
شير فروش پرسيد: براى چه مرا بى تقصير مى زنيد؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى

 

[ یک شنبه 6 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1265
[ یک شنبه 5 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1264

داستان شماره 1264

اثر وضعى و اخروى اصلاح

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

فضيل بن عياض  گويد: روزى شخص پريشانى قدرى ريسمان كه عيالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پيدا كنند. ريسمان را به يك درهم فروخت و خواست نانى تهيه كند كه در اين هنگام ، دو نفر را مشاهده كرد كه به سبب يك درهم با يكديگر نزاع مى كنند و سر و صورت يكديگر را مجروح نموده ، و به نزاع خويش هم ادامه مى دهند
آن شخص جلو آمد و گفت : يك درهم را بگيريد تا نزاع شما تمام شود و اين كار را كرد و بين آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى به منزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرش نقل كرد، او نيز خشنود گشت
آنگاه زن اطراف خانه را جستجو كرد و لباس كهنه اى را پيدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و غذائى تهيه كند
مرد لباس كهنه را به بازار آورد و كسى از او نخريد، لكن ديد مردى ماهى گنديده اى در دست دارد گفت : بيا معامله و معاوضه كنيم ، ماهى فروش ‍ قبول كرد. لباس كهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به منزل آمد
زن مشغول آماده كردن ماهى شد كه ناگهان چيزى قيمتى در شكم ماهى يافت و به شوهر داد تا به بازار ببرد و بفروشد
آن را به بازار آورد به قيمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و به منزل مراجعت كرد.چون وارد خانه شد فقيرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مرا عنايت كنيد. آن مرد همه پولها را نزد فقير گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، فقير برداشت چند قدم برنداشت كه مراجعت نمود و گفت :من فقير نيستم ، فرستاده خدايم ، خواستم اعلان كنم كه اين پاداش احسان شماست كه ميان آن دو نفر را اصلاح و سازش داديد

 

[ یک شنبه 4 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1263

داستان شماره 1263

مصلح بايد دانا به نزاع باشد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبدالملك گويد: بين حضرت باقر عليه السلام و بعضى فرزندان امام حسن عليه السلام اختلافى پيدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخنى بگويم تا شايد اصلاح شود
امام فرمود: تو چيزى در بين ما مگو، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردى است كه در بنى اسرائيل زندگى مى كرد، و او را دو دختر بود يكى از آن دو را به مردى كشاورز و ديگرى را به شخصى كوزه گر شوهر داده بود
روزى براى ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد: دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است
از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد، گفت : پدر، شوهرم كوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى كه مى گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مى دانى بكن ، در اين ميان مرا نمى رسد كه به نفع يكى درخواستى بكنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده
امام فرمود: شما نيز نمى توانيد بين ما سخنى بگوييد، مبادا در اين ميان بى احترامى به يكى از ما شود، وظيفه شما به واسطه پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است

 

[ یک شنبه 3 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1262

داستان شماره 1262


 

ثعلبه انصارى

 

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ثعلبه بن حاطب انصارى خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يا رسول صلى الله عليه و آله ، دعا خداوند به من ثروتى عنايت كند. فرمود: مقدار كمى كه شكر آن را بتوانى بهتر از ثروت زياد است كه نتوانى سپاس آن را انجام دهى .ثعلبه رفت ، باز دو مرتبه مراجعه كرد و تقاضاى خود را تكرار كرد. فرمود: ترا پيروى از من كيست ؟ به خدا سوگند اگر بخواهم كوهها برايم طلا شود، خواهد شد. ثعلبه رفت و براى بار سوم مراجعه كرد و گفت : برايم دعا كن اگر خدا مرا ثروتى بدهد هر كه را حقى در آن مال باشد حقش را خواهم داد
پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كرد كه خداوند مالى به او بدهد. دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله در حقش مستجاب شد، و چند گوسفند تهيه كرد، و كم كم گوسفندان او چنان رو به افزايش گذاشتند كه حد و حصر نداشت . اول تمامى نمازهاى خود را پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواند، بعد كه اموالش بيشتر شد فقط ظهر و عصر را به مسجد مى آمد و بقيه اوقات نزد گوسفندان بود. اشتغال او به جايى رسيد كه روز جمعه فقط به مدينه مى آمد و نماز جمعه را مى خواند. بعد از مدتى روز جمعه هم نمى آمد ولى در آن روز بر سر راه مى آمد و از عابرين اخبار مدينه را مى پرسيد.
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله جوياى حال ثعلبه شد، گفتند: گوسفندان او زياد شده در بيرون مدينه زندگى مى كند.
سه بار فرمود: واى بر ثعلبه ، بعد آيه زكوة نازل شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله دو نفر يكى از ((بنى سليم )) و ديگرى از ((جهنيه )) را انتخاب نمود و دستور گرفتن زكوة را براى آنها نوشت ؛ و آنها به نزد ثعلبه آمدند. براى ثعلبه نامه گرفتن زكوة را خواندند. او فكرى كرد و گفت : اين جزيه يا شبيه جزيه است فعلا برويد از ديگران كه گرفتيد آن وقت نزدم برگرديد. ماموران نزد مرد ((سليمى )) رفتند و دستور گرفتن زكوة را به او رساندند و او از بهترين شترهاى خود را انتخاب و سهم زكوة را داد.
گفتند: ما نگفتيم بهترين شترهاى ممتاز را بده ! خودم مايلم اين كار را بكنم . ماءموران نزد ديگران هم رفتند و زكوة گرفتند.
وقتى برگشتند به نزد ثعلبه آمدند. او گفت : نامه را بدهيد ببينم ، پس از خواندن باز پاسخ داد كه : اين جزيه يا شبيه آن است ، برويد تا من در اين باره فكر كنم . فرستادگان خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و قبل از نقل جريان ثعلبه ، حضرت فرمودند: واى بر ثعلبه ، و براى مرد سليمى دعا كردند؛ و آنان هم جريان را به تفصيل نقل كردند
اين آيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد: ((از جمله منافقين كسانى هستند كه با خدا پيمان مى بندند اگر از فضل خود به ما مالى عنايت كند صدقه خواهيم داد و از نيكوكاران خواهم بود. همينكه خداوند از فضل خويش ، به آنها داد بخل ورزيده و از دين اعراض نمودند. به واسطه اين پيمان شكنى و دروغگوئى ، نفاق را در قلبهاى آنها تا روز قيامت جايگزين كرد
يكى از اقوام ثعلبه هنگام نزول آيه حضور داشت و جريان را شنيد پيش ‍ ثعلبه رفت و او را از نزول آيه اطلاع داد
ثعلبه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و تقاضاى قبول زكوة كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدا مرا امر كرده زكوة تو را نپذيرم ، او از ناراحتى خاك بر سر مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين كيفر عمل خودت هست ، ترا امرى كردم نپذيرفت.
پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و ثعلبه به ابى بكر مراجعه كرد او هم زكوتش را قبول نكرد. در زمان عمر هم مراجعه كرد، عمر هم زكوتش را نپذيرفت . در زمان خلافت عثمان هم مراجعه كرد و او هم زكوتش را نپذيرفت ؛ و در همان ايام مرگ او را گرفت

 

 

[ یک شنبه 2 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1261

داستان شماره 1261

 

پسر كوتاه قد و بدقيافه

 

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعدى  گويد: پادشاهى چند پسر داشت ، يكى از آنها كوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قد بلند و زيبا روى بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خواركننده مى نگريست ، و با چنان نگاهش او را تحقير مى كرد. آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد كه چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، رو به پدر كرد و گفت : اى پدر! كوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است ، چنان نيست كه هركس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بيشتر است ، چنانكه گوسفند پاكيزه است ، ولى فيل همانند مردار بو گرفته مى باشد.شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند
اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين كسى كه از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر كوتاه قد و بدقيافه بود. با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاك هلاكت افكند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت : اسب لاغر روز ميدان به كار آيد. باز به درگيرى رفت با اينكه گروهى پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت : اى مردان بكوشيد والا جامه زنان بپوشيد. همين نعره ، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه كردند و پيروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسيد و او را وليعهد خود كرد و با احترام خاصى با او مى نگريست برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به او بخورانند و او را بكشند. خواهر او از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محكم بر هم زد؛ برادر با هوشيارى فهميد و بى درنگ دست از غذا كشيد و گفت : محال است كه هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبيه كرد و هر كدام را به گوشه اى از كشورش فرستاد

 

 

 

[ یک شنبه 1 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1260

داستان شماره 1260

ذوالقرنين

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ذوالقرنين  در سيرش چون به ظلمات وارد گشت به قصرى در آمد و ديد جوانى با لباس سفيد ايستاده و صورتش به سوى آسمان و دو دست بر لب دارد. جوان از او پرسيد كيستى ؟ گفت : ذوالقرنين
جوان (اسرافيل ) گفت : هرگاه قيامت رسد من در صور خواهم دميد. پس سنگى برداشت و به ذوالقرنين داد و گفت : اگر اين سنگ سير شد تو نيز هم سير مى شود، اگر اين سنگ گرسنه بود تو نيز گرسنه اى . سنگ را گرفت و نزد يارانش آمد و آن را در ترازوئى گذارد و تا هزار سنگ ديگر به اندازه آن در كفه ديگر ترازو نهادند آن سنگ زيادتى داشت
خضر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نزدش آمد و سنگى در كفه اى نهاد و سنگى كه ذوالقرنين آورده بود در كفه ديگر گذارد و قدرى خاك بر روى آن ريخت ، در اين هنگام چون سنجيدند برابرى كرد
ذوالقرنين از حضرت خضر عليه السلام علت را پرسيد؟ گفت : خداوند خواست ترا آگاه كند كه اين همه كشورها را فتح كردى سير نگشتى ؛ آدمى هرگز سير نشود جز آنكه مشتى خاك بروى بريزند و شكمش را چيزى پر نكند جز خاك .
ذوالقرنين گريه كرد و گفت : روزى ديگر بر مردى گذشت و ديد بر سر قبرى نشسته و مقدارى استخوان پوسيده و جمجمه هاى متلاشى شده در پيش نهاده و آنها را زير و رو مى كند
پرسيد: چرا چنين مى كنى ؟ گفت : مى خواهم استخوان پادشاهان از بينوايان جدا سازم ، نمى توانم
اسكندر از او گذشت و گفت : مقصود او را از اين كار من بودم ، پس از آن در منزل كرد و از جهانگيرى صرف نظر كرد و به بندگى مشغول گشت

 

[ یک شنبه 30 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1258

داستان شماره 1258

غلام سخن چين
 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شخصى براى خريد غلام به بازار برده فروشان رفت . عبدى را به او نشان دادند و گفتند: اين برده هيچ عيبى ندارد، جز آنكه سخن چينى است . او پذيرفت و عبد را با آن عيب خريدارى كرد و به منزل برد. بعد از گذشت چند روز آن عبد به همسر مولاى خود گفت : شوهرت تو را دوست نمى دارد و مى خواهد زن ديگرى بگيرد، اگر بخواهى من او را برايت سحر مى كنم به شرط آنكه چند تار از موهاى او را برايم بياورى ؟
زن گفت : چطور موى او را برايت بياورم ؟ غلام گفت : وقتى كه خوابيد با تيغ مقدارى از موهايش را قطع كن و بياور تا كارى كنم كه به تو علاقمند شود
سپس نزد شوهر او رفت و گفت : زن تو دوستى پيدا كرده و مى خواهد تو را به قتل برساند مواظب باش تا قضيه را بفهمى ، مرد خود را بخواب زده بود كه زن با تيغ وارد شد. مرد به گمان اينكه او قصد قتلش را دارد از جا برخاست و زنرا به قتل رسانيد.
اقوام زن كه از قضيه مطلع شدند، همگى آمدند و آن مرد را به قتل رساندند. قبيله آن مرد هم به مقابله با اقوام زن پرداختند و جنگ و جدال و قتل و خونريزى بين دو طايفه به راه افتاد و تا مدتها خصومت و درگيرى بين آنها وجود داشت

 

[ یک شنبه 28 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1257

داستان شماره 1257

 

علت اين گناه

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

درباره اين گناه يعنى كشتن دختر در عربستان نوشته اند: پادشاهى بود كه قبيله اى با او از در شورش و مخالفت در آمدند، پادشاه لشگرى را فرستاد تا آنها را سركوب كند
لشگر بر آنان تاختند و اموالشان را غارت كردند و زنانشان را به اسيرى گرفتند و مردانشان هم فرار كردند.
وقى زنها را از نزد پادشاه آوردند دستور داد هر كس يكى را بردارد. بعد از مدتى مردان قبله كه فرار كرده بودند پشيمان شدند و به شعراء خود گفتند: نزد پادشاه برويد و شعرى در عذر خواهى و پشيمانى بگوئيد.
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا كردند كه زنان را به قبيله برگردانند، پادشاه گفت : زنهاى شما را تقسيم كرده ايم ، اختيار آمدن را به خودشان وا مى گذاريم ، مى خواهند برگردند و مى خواهند بمانند
قيس بن عاصم خواهرى داشت كه نصيب جوان خوشگل و قوى هيكلى شد، و گفت : من به قبيله خود نمى آيم . هر چه قيس به خواهرش تكليف كرد فايده اى نداشت . قيس كه مرد بزرگى در قبيله خود بود گفت : دختران وفا ندارند، از اين تاريخ به بعد هر كس دختر بزايد، زنده بگورش كنيد. پس اين موضوع سنت شد


[ یک شنبه 27 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1256
[ یک شنبه 26 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1255

داستان شماره 1255

نيت پادشاه

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خيمه اى ديد و بطرف آن رفت و گفت : مهمان نمى خواهيد؟ پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و غذا پيش قباد نهاد بعد از آن ساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند. شب گاوها از صحرا آمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت : گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمان بگذار. شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه از عدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شير براى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد شود، اين نيت را كرد كه به پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد
موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها شير ندارند، گفت : مادر! سلطان نيت بدى كرده است برخيز و دعا كن . پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر را نقل كرد و گفت : وقتى سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود
قباد گفت : درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس ‍ دختر بلند شد و گاوها را بدوشيد و شير بسيار از آنها بدست آمد

 

[ یک شنبه 25 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1254

داستان شماره 1254

 

مرگ بابك خرمدين

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پیشگویان به بابک خرمدین، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی شد.او گفت: من سالها پیش از جان خود گذشتم. برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند. روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته شده ام
بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازی بغداد این چنین به خاک و خون کشیده شد، خلیفه :عفوت میکنم ولی به شرطی که توبه کنی
بابک: توبه را گنهگاران کنند، توبه از گناه کنند
خلیفه: تو اکنو ن در چنگ ما هستی
بابک: آری، تنها جسم من در دست شما است نه روحم، دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است
خلیفه:جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش می‌‌کنم
بابک روی به جلاد، چشمانم را نبند بگذار با چشم باز بمیرم
خلیفه: یکباره سرش را از تن جدا مکن، بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن
جلاد بایک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت. خون فواره زد. بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود، زانو زده، خم شد و تمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد. شمشیر دژخیم بالا رفت و پایین آمد و دست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد. فرزند آزاده مردم به پا بود، استوار بود. خون از دو کتفش بیرون می‌‌جست
خلیفه زهر خندی زد: کافر! این چه بازی اي بود که در آستانه مرگ در آوردی؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟
چه بزرگ بود مرد، چه حقیر بود مرگ، چه حقیر تر بود دشمن
بابك گفت: در مقابل دشمن نامرد، مردانه باید مرد، اندیشیدم که از بریده شدن دستانم، خون از تنم خواهد رفت. خون که رفت، رنگ چهره زرد شود .مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است، خلق من نمی‌پسندند که بابک در برابرگله روباه صفتان ترسی به دل راه دهد
خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را!!!! و شمشیر پایین آمد و سر. سری که هرگز پیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده بود

 

[ یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1253

داستان شماره 1253

شيطان و حوا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شيطان آدم و حوا را گول زد و خدا هم آنها را از بهشت بيرون انداخت. حوا تصميم گرفت از شيطان انتقام بگيرد. يك روز شيطان بچه خود الخناس را پيش حوا گذاشت و دنبال كاري رفت
حوا فرصت را غنيمت شمرد و الخناس (بچه شيطان) را تكه تكه كرد و هر تكه اش را به گوشه اي پرت كرد. وقتي شيطان برگشت و فهميد كه حوا چه بلايي بر سر فرزندش آورده براي اينكه قدرت خود را به حوا بفهماند صدا زد الخناس ..و فورا تكه ها ي بدن الخناس از همه جا جمع شد و به يكديگر وصل گرديد و الخناس پيش پدر عزيزش رفت
چند روز ديگر باز شيطان بچه اش را پيش حوا گذاشت و حوا براي اينكه بار ديگر دست شيطان به جگر گوشه نازنينش نرسد، الخناس را كشت و بعد هم آن را خورد. وقتي شيطان برگشت و سراغ فرزندش الخناس را گرفت، حوا خنديد و گفت: خاطرت جمع باشد اين دفعه ديگر دستت به اين تخم شيطان نمي رسد. چون خوردمش
شيطان باز هم صدا زد: الخناس ... و الخناس از درون شكم حوا جواب داد: بله بابا
پرسيد جايت خوب است و را ضي هستي؟
جواب داد: بله بابا
گفت: خوب
 منزل نو مبارك. همان جا بمان و حوا را هدايت كن

[ یک شنبه 23 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1252

داستان شماره 1252

ماجرای مرد خبیث

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
 شما؟. - من شیطانم, گویا نام مرا می‌بردی
بله, میخواهم بدانم تو چه کرده‌ای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام داده‌ام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کرده‌باشی و من نکرده‌باشم؟
 نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار می‌توانم بکنم و تو چه کار؟
 موافقم. - پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا
مرد خبیث می‌رود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و ##### و خباثتی دریغ نمی‌کند. دزدی می‌کند و به حق دیگران ##### می‌کند و با استفاده از سیاست‌های پلید, ملت‌های مختلف را به جان هم می‌اندازد و جنگ درست می‌کند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمی‌زند. بعد از یک ماه به کوچه محل قرار باز می‌گردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام می‌آید. مرد می‌پرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان می‌گوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع می‌کند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این یک ماه کرده‌
خب, می‌بینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشته‌ام. حالا تو بگو چکار کردی؟

 

[ یک شنبه 22 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1251

داستان شماره 1251


یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین

 

بسم الله الرحمن الرحیم

این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری  به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته  بود  و برای  زندگی  آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری افتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها …
به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه   می کردند وهیچ یک  جرأت  اول  صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت  ادامه  داشت  تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به روستائی  که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا  به  سمت  آبخوری   امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد،  تا   اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش   تمام  شد  به طرف روستایش حرکت  کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58  سالش  شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی  تبدیل شده  بود
پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را  شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم  ولی دیگر او را  ندیدم.  دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن  شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند

 

[ یک شنبه 21 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1250

داستان شماره 1250

داستان زیبا برای اونهایی که عزیزشونو از دست دادند


  بسم الله الرحمن الرحیم
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت. دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند
شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکتند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود . مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید:دلبندم چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت:بابا جان هر وقت شمع من روشن می شود اشک های تو آن را خاموش می کند
 و هر وقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید
اشکهایش را پاک کرد انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود باز گشت

اینو واسه این گذاشتم که اگه عزیزی رو از دست دادید به زندگی عادی برگردید و روال عادی رو پیش بگیرید . یه روزی همه میریم دیر رو زود داره سوخت و سوز نداره

 

[ یک شنبه 20 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد