داستان شماره 1282
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1282
داستان شماره 1281
داستان شماره 1279
داستان شماره 1278
داستان شماره 1275
حکايت عابد عجول و احاديث در مورد عجله
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد عابدي، زني ديندار و زيبا رو را به ھمسري برگزيد.چندي گذشت ولي آن دو بچه دار نمي شدند.تا اينکه عابد به درگاه خداوند دعا کرد و رحمت و بخشايش خداوند شامل حالش شد.
به ھمين زودي ھا پسرمان به دنيا مي آيد.نام نيکي »: روزي به زنش گفت برايش انتخاب مي کنيم و در تربيتش تلاش فراوان انجام تا احکام دين و راه و رسم زندگي را بياموزد.چنان که در مدتي کوتاه مرد معروفي شود و چشم ما از از کجا ميداني که فرزند ما پسر است؟اگر ھم »: زن گفت «. ديدن او روشن گردد
پسر باشد چه تضميني دارد که او پسر معروفي شود و تا آن زمان زنده بمانيم و شاھد بزرگ شدن او باشيم.حرف ھاي تو شبيه آن مردي است که ھمسايه ي بازرگاني بود.بازرگان روغن مي فروخت و ھر روز بک مقداري از آن را به مرد ھمسايه مي داد.مرد مقداري از آن را مي خورد و بقيه را در کوزه اي نگه مي داشت تا اينکه کوزه اگر اين روغن را به بازار »: پر شد.روزي مرد کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت ببرم و بفروشم مي توانم پنج گوسفند بخرم.ھر کدام از اين ھا پنج بره به دنيا مي آورند.اگر يک سال طول بکشد گله اي بدست مي آورم و ثروتمند مي شوم.بنابراين ازدواج مي کنم و براي من پسري خواھد بود که او را علم و ادب بياموزم.اگر حرف مرا گوش ندھد با ھمين عصا تنبيه اش مي کنم در اين فکر بود که عصايش را بلند کرد و از سر غفلت به کوزه زد و آن را شکست.روغن بر سر و .« رويش پاشيد و ھمه جا را کثيف کرد
وقتي عابد اين داستان را شنيد ساکت شد و ديگر چيزي نگفت.تا اينکه پسرش به دنيا آمد.او و ھمسرش شاد شدند و نذري که کرده بودند ادا کردند و مشغول بزرگ کردن و تربيت او شدند.روزي زنش مي خواست به حمام برود پسر را به عابد سپرد و راھي شد.ساعتي اگر گذشت.يکي از سربازان پادشاه به ديدار عابد آمد تا او را با خود نزد پادشاه ببرد.عابد گفت کمي تحمل کني ھمسرم بر مي گردد و من بچه را به مي سپارم و با خيال آسوده با تو مي آيم
پادشاه دستور داده است ھمين الان پيش او برويم نبايد تاخير کرد چون کار »: سرباز گفت مھمي پيش آمده است و مي خواھد با تو در ميان بگذارد
عابد در خانه راسويي داشت که با آنھا يکجا زندگي مي کرد.او را مثل يکي از اعضاي خانواده پرورش داده بودند و خيلي دوستش داشتند.راسو چون با انسان ھا بزرگ شده بود،رفتار آنھا را مي دانست.بنابراين عابد راسو را با پسرش تنھا گذاشت و رفت.ناگھان ماري به سوي گھواره ي کودک رفت تا او را ھلاک کند. راسو مار را ديد به سرش پريد و او را کشت و پسر را خلا ص کرد.
وقتي عابد بازگشت راسو را غرق خود ديد.با خودش فکر کرد که راسو پسرش را کشته است به ھمين خاطر غرق خون شده است.دنيا دور سرش چرخيد و بيھوش افتاد.وقتي به ھوش آمد عصايش را برداشت و بدون اين که مطمئن شود کار راسو است،راسو با ضربه ي او کشته شد.عابد وقتي وارد اتاق شد پسرش را صحيح و سالم ديد و جسد ماري را کنارش ديد که تکه تکه شده بود.آنقدر ناراحت شد که بر سر و رويش کوبيد و پشيمان شد.اما ديگر پشيماني سودي نداشت چون راسو مرده بود.
اي کاش اين کودک ھرگز به دنيا نمي آمد تا من با او انس »: عابد ناله کنان فرياد مي زد گيرم.من به سبب دوست داشتن بيش از حد فرزندم خون ناحقي را ريختم و کار بيھوده اي انجام دادم.کدام مصيبت از اين بزرگتر که جانور بي گناھي را بکشم و حق را ناحق کنم ھر کس در کارھا عجله »: زن عابد وقتي بر گشت و ماجرا را شنيد بسيار ناراحت شد و گفت کند و صير و برباري را کنار بگذارد اين بلا سرش مي آيد
داستان شماره 1273
داستان شماره 1271
داستان شماره 1266
داستان شماره 1263
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عبدالملك گويد: بين حضرت باقر عليه السلام و بعضى فرزندان امام حسن عليه السلام اختلافى پيدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخنى بگويم تا شايد اصلاح شود
امام فرمود: تو چيزى در بين ما مگو، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردى است كه در بنى اسرائيل زندگى مى كرد، و او را دو دختر بود يكى از آن دو را به مردى كشاورز و ديگرى را به شخصى كوزه گر شوهر داده بود
روزى براى ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد: دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است
از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد، گفت : پدر، شوهرم كوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى كه مى گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مى دانى بكن ، در اين ميان مرا نمى رسد كه به نفع يكى درخواستى بكنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده
امام فرمود: شما نيز نمى توانيد بين ما سخنى بگوييد، مبادا در اين ميان بى احترامى به يكى از ما شود، وظيفه شما به واسطه پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است
داستان شماره 1257
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
درباره اين گناه يعنى كشتن دختر در عربستان نوشته اند: پادشاهى بود كه قبيله اى با او از در شورش و مخالفت در آمدند، پادشاه لشگرى را فرستاد تا آنها را سركوب كند
لشگر بر آنان تاختند و اموالشان را غارت كردند و زنانشان را به اسيرى گرفتند و مردانشان هم فرار كردند.
وقى زنها را از نزد پادشاه آوردند دستور داد هر كس يكى را بردارد. بعد از مدتى مردان قبله كه فرار كرده بودند پشيمان شدند و به شعراء خود گفتند: نزد پادشاه برويد و شعرى در عذر خواهى و پشيمانى بگوئيد.
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا كردند كه زنان را به قبيله برگردانند، پادشاه گفت : زنهاى شما را تقسيم كرده ايم ، اختيار آمدن را به خودشان وا مى گذاريم ، مى خواهند برگردند و مى خواهند بمانند
قيس بن عاصم خواهرى داشت كه نصيب جوان خوشگل و قوى هيكلى شد، و گفت : من به قبيله خود نمى آيم . هر چه قيس به خواهرش تكليف كرد فايده اى نداشت . قيس كه مرد بزرگى در قبيله خود بود گفت : دختران وفا ندارند، از اين تاريخ به بعد هر كس دختر بزايد، زنده بگورش كنيد. پس اين موضوع سنت شد
داستان شماره 1256
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
حجاج بن يوسف ثقفى كه از جانب بنى اميه بيست سال امارت داشت ، كشتار بسيارى كرد، مى گفت :من از چيزهايى كه لذت مى برم كشتن انسان است آنهم در حضور من ، سر از بدن ببرند و شخص در خونش دست و پا بزند، و از رگهاى گلوى او خون جستن كند، لذتش نزدم بهتر است از ازدواج با باكره جميله
و آنقدر در اين مسئله لذت مى برد كه سه كيلو آرد براى نان پختن برايش آوردند، او گفت : با خون سادات خمير كنيد و نان بپزيد؛ كه افطار را با آن آغاز كنم
داستان شماره 1255
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خيمه اى ديد و بطرف آن رفت و گفت : مهمان نمى خواهيد؟ پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و غذا پيش قباد نهاد بعد از آن ساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند. شب گاوها از صحرا آمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت : گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمان بگذار. شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه از عدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شير براى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد شود، اين نيت را كرد كه به پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد
موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها شير ندارند، گفت : مادر! سلطان نيت بدى كرده است برخيز و دعا كن . پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر را نقل كرد و گفت : وقتى سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود
قباد گفت : درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس دختر بلند شد و گاوها را بدوشيد و شير بسيار از آنها بدست آمد
داستان شماره 1253
داستان شماره 1251
یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین
بسم الله الرحمن الرحیم
این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و برای زندگی آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری افتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها …
به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه می کردند وهیچ یک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت ادامه داشت تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به روستائی که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوری امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد، تا اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش تمام شد به طرف روستایش حرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58 سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی تبدیل شده بود
پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم ولی دیگر او را ندیدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند